اسفار سخن بعدازظهر روزی در دههی 90 میلادی در بغداد آغاز میشود و فردای آن روز در جنوب عراق به پایان میرسد. خبر مبهمی از جنوب، این بعدازظهر پرتشویش را بیشتر میآشوبد و همشهریان پریشان خاطر و ناشناس جنوبی را گرد هم میآورد و راهی شهرشان میکند. رهسپاری به سوی فاجعه نامعلوم به تدریج دل همسفران بیگانه را پیوند میزند و زبانها را باز میکند تا هرکس راوی رنجی باشد که جانش را میکاود، از هولی بگوید که از سر گذرانده یا ماجرایی را نقل کند که به چشم دیده است. در این میان، حتی اسیران خاک نیز سر برمیآورند تا هم از سرگذشت خویش بگویند و هم شمهای از تاریخ معاصر عراق را پیش چشم ما عرضه کنند.
این روایت اما غمنامه نیست؛ هم غم در جانش خلیده و هم شور عشق در تاروپودش تنیده؛ آمیزهی روایتهای اندوهبار است با حکایتهای بازیگوشانه و زبان شیرین؛ طرح مسئله انسان است و مفاهیمی چون تقدیر و تسلیم و اراده و تکاپو، با نگاهی به آغاز و انجام کاراودیپ؛ تقبیح قاطعانهی جنگ است که جان مردم عراق را به لب آورده و سرانجام، تصویر هنرمندانه و وفادارانهای است از تاریخ صد سال اخیر عراق.
"همیشه شیکپوش بود. کم پیش میآمد که با یک لباس دو بار به اداره بیاید. بوی مستکنندهی عطرش پیش از خودش به هیئت تحریریه میرسید و تا ساعتها میماند. وقتی ساعت کار تمام میشد، از نگهبانی با او تماس میگرفتند و خبر میدادند که رانندهی پدرش منتظرش است. همه مانده بودند که او خستگی هرروزه از پیمودن مسافت میان خانهشان در خیابان امیرات تا اداره در سبع ابکار را چرا تحمل میکند، آن هم برای کاری که حقوق ماهیانهاش به پول توجیبی روزانه خانم هم نمیرسد."