روزها بود که باغ های روستا با دندان تیز جویده می شد. اور گندمزارها را نابود می کردند ریشه ها را می جویدند، کشتزارها را خشک می کردند و پیش می رفتند. میں آنقدر زیاد بودند که از مردم روستا کاری برنمی آمد، یک کوه تله و هم برای لشگر ولش کم بود.
عبدالحسین خان ابوقداره که از مالکان بزرگ پشت کوه و خان آن بخش از کرمانشاه بود، مادیان کبود رنگی داشت که خیلی زیبا و درشتهیکل بود. مادیان عبدالحسین خان، مثل رخش بود. یکی از روزهایی که خان برای دیدار دوستانش به کرمانشاه آمده بود، علی در بازار مادیان را دید و خیلی از او خوشش آمد. هر دو دستش را پشت حیوان گذاشت و با قدرت فشار آورد، اما حیوان مقاومت کرد و زانو خم نکرد. علی که متعجب شده بود، بیشتر فشار آورد، اما حیوان مقاومت کرد و پا خم نکرد. هر چه علی باقدرت بیشتر فشار میآورد، حیوان همچنان مقاومت میکرد. بالاخره مرد جوان از پدرش خواست تا مادیان را برای او خریداری کند. میرزا سمیع در بازار، جلو دکان پارچهفروشی، خان را دید و ازآنجاییکه باهم دوستی دانستند، ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا کرد تا مادیان را به او بفروشد. عبدالحسین خان لبخندی زد و به لهجه کردی گفت: - هان چیزه، میرزا سمیع؟ نکنه مادیان را برای پسرت علی میخواهی؟ ...من تعریف پسرت را خیلی شنیدهام، هنوز ندیدمش؛ اما شنیدهام، می گن خیلی پهلوانِ. قیمت این مادیان، یک کشتی پهلوانیه! .
متن بالا قسمتی از کتاب رخصت مرشد پهلوانان کرمانشاه است که توسط خسرو آقایاری در 264 صفحه نوشته شده و در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.