"اتاق دو پنجره داشت؛ یکی از پنجرهها رو به بندر و سد ماسهای و چراغهای فورویندز باز میشد و پنجرهی دوم رو به درهای کوچک بود که جویبار از میانش میگذشت. تنها خانهی آن اطراف، چند متر بالاتر از جویبار قرار داشت؛ خانه ای خاکستری و قدیمی که مرغزارهای وسیعی احاطهاش کرده بودند و از میان آنها پنجرههای خانه چون چشمهایی خجالتی و کنجکاو به اطراف خیره شده بودند. آنی دوست داشت بداند چه کسانی آنجا زندگی میکنند. آنها نزدیکترین همسایهاش بودند و امیدوار بود که آدمهای خوبی باشند. او ناگهان دوباره به یاد دختر زیبا وغازهای سفیدش افتاد و پیش خودش فکر کرد: «گیلبرت فکر میکند او اهل اینجا نیست، ولی من مطمئنم که هست. چیزی در ظاهرش فریاد میزد که اهل همین دریا و آسمان بندر است. معلوم بود که خون فورویندزی در رگهایش جریان دارد.» وقتی آنی به طبقهی پایین رفت، گیلبرت جلو شومینه مشغول صحبت کردن با یک غریبه بود. با ورود آنی هر دو به طرفش برگشتند."
آنی شرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بیحد و مرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امیدبخش است که برای رسیدن به آن، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. کتاب پیش رو توسط «ال. ام. مونتگمری» نوشته شده، سارا قدیانی آن را در 496 صفحه ترجمه کرده و انتشارات قدیانی نیز آن را منتشر کرده است.